این داستانى که میخوام بگم براى یکى از اقوام هس که زبون خودش میگم:من وقتى جوون بودم حدودا بیست و خورده اى تو یه ده اطراف زابل زندگى میکردیم پدرم کشاورز بود وچون پیرشده بود همه خواهر برادرام ازدواج کرده بودن و غیراز من کسى نبود که عصاى پدرم باشه براهمین کشاورزى رو من عهده داربودم زمینمون ١٥کیلومتر از ده فاصله داشت توى زمین یه کلبه محقرساخته بودیم ک شبایى ک مجبور بودم تو زمینمون باشم تو اون کلبه میخوابیدم یادمه دفعات اول که میخوابیدم اونجا فقط سر و صداهایى مث ضربه به در و دیوار کلبه یا سر و صداى حرف حرف زدن تو زمین اولش جدى نمیگرفتم تا یه شب که کارامو کردم و جامو پهن کردم تا بخوابم تو کلبه وقتى دراز کشیدم توجام فانوس رو خاموش کردم و چراغ علاءدین بخاطر سرماى شب روشن بود ک شعله ش سو سو میزد و یکم روشن میکرد اتاقو همینجور تو جام بودم و با فکر اینکه بتونم با خورشید اسم دخترهمسایه که دوسش داشتم ازدواج کنم و از شر دخترعمه م ک پدرم میخواست اونو به عقدمن دربیاره راحتشم کم کم چشام گرم شد و خوابم میبرد ک حس کردم پاهام حالت غشى و بى حسى شد جورى که انگار اب یخ ریخته باشى روش سرد شده بود و سنگینگذاشتم ب پاى خستگیم و بیخیال بازگرم خواب میشدم که دیدم در کلبه رو میزنن اونم ساعت ١شب!!!!

ادامه مطلب

داستان ترسناک رویای سیاه

داستان ترسناک پیک پیتزا

بنیاد تحقیقات تجربه نزدیک به مرگ

داستان اذیت وآزار جن

تو ,ک ,کلبه ,پدرم ,یه ,رو ,کردم و ,سر و ,فکر اینکه ,اینکه بتونم ,بتونم با

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

روزانه نویسی های من مجله اینترنتی دانلود رایگان پایان نامه های ارشد داستانهای کوتاه کیان : نویسنده گرد آوری حسن کیانور سایت حقوقی هادی کاویان مهر I♥U نازنین ترین دختر و پسر دنیا I♥U دلنوشته کلاب باران رمــز مــاست :ایــستاده مـردن